خلاصه کتاب:
از یک تصادف شروع شد، با دومرگ با یک تولد با تفاوت ها، دو نفر از دو دنیای کاملا متفاوت. لیلیان مربی رقص ک با مرگ ناگهانی نامزدش مجبور ب ازدواج با سید علیرضا مردی مذهبی و جدی میشود. سید علیرضایی ک اوهم زنش را از دست داده و یک فرزند متولد شده روی دست دارد…
خلاصه کتاب:
نمیدونم چرا! اولین باری نیست دختری و میبینم که صورت زیبایی داره ولی این دختر ته چشماش چیزی داره که جذبت می کنه لعنتی! اصلا فکرشو نمیکردم اینجوری رو دست بخورم، دلش جایی میان آن عطر شیرین و ملایم، که او را می برند میان علف ها و گل های تازه نوشکفته بهاری! حس باد خنک و ملایمی که لابلای علف ها میمیچد و روحت را به یغما میبرد! از آن عطرها و حس خوشی که دوست داری روی آن علف ها دراز کشیده و خنکای اول صبح و شبنم های ریز و درشتی که روی آنها جا خوش کرده را به خیس شدن لباس هایت به جان بخری…
خلاصه کتاب:
نفس دختر فقیری که از بچگی کار می کرده… کار کردن براش عادیه… یک روز گارسونه، یک روز گل می فروشه و یک روز… همه چیز تقریبا خوبه تا اینکه اون از سر کارش اخراج می شه!
خلاصه کتاب:
رمان جاوید در من درباره زندگی آرام دختریست که با شروع عملیات ساخت و ساز برابر کافه کتاب کوچکش و برگشت برادر و پسرخالهاش از آلمان ، این زندگی آرام دستخوش نوساناتی میشود.
خلاصه کتاب:
مهبد پسری از تبار رنج و سختی و مردانگی. از جنس احساس و غیرت.از جنس مقاومت... بزرگ مردی کوچیک که برای محافظت از خواهر برادرای کوچیکش جنگیده با تمامی مشکلاتش. برای رسیدن به عرش تلاش کرده... و ازون طرف رایکا دختری که روزی سرد ،مغرور و خودخواه بوده پولهای پدرش از پارو بالا میرفته...! کسی نمی فهمه حکمت خدا رو.. مهبد به رایکا دل می بنده و... !
خلاصه کتاب:
دختری که ناخواسته معشوقه ی خواهرزاده ش میشه و وادار به کارهایی میشه که تاوانش، گریبان هردو رو خواهد گرفت… یه عشق ممنوعه که به حتم مشکلات زیادی رو سر راهشون قرار میده و حالا باید ببینیم نیاز از قصه ی ما چطوری می تونه خودش رو از این عشق رها کنه… آیا علی این اجازه رو میده؟! گاهی آدم گرفتار حسی میشه که نمی تونه درکش کنه و علی هم از این قاعده مستثنی نیست و همین هم… رمان از زبون دو تا شخصیت علی و نیاز نوشته شده…
خلاصه کتاب:
(عبرانی به معنای عشق پاک) اومد تو اتاق و بدون معطلی شروع کرد درآوردن لباساش. هیکل درشت و ورزیده ایی داشت که معلوم بود نتیجه ی سالها ورزشه… _به چی نگاه میکنی. در بیار لباساتو زود باش.. _آقا…م… _زود باش وقت ندارم.. با ترس فقط داشتم نگاهش می کردم…
خلاصه کتاب:
_ اِ اِ چرا اینطوری رانندگی میکنی؟! ماشین را کنار زد وکلافه غرید به خشکی شانس! _چه مرگته؟! -فکر کنم بنزین تموم کردیم! با حرص لب زدم مگه بنزین نزده بودی؟ خورشین سری تکان داد و گفت چرا ولی میبینی که تموم شد! نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم حالا وسط جاده به این خلوتی چیکار کنیم؟! از ماشین پیاده شد و گفت باید از یکی بگیریم…!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بوک لند " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.