خلاصه کتاب:
نور مهتابی با چشم هام در جدال بود با صدای دعوای خسرو و مریم فاتحه خواب رو خوندم. پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. رختخوابم رو جمع کردم و روی رختخواب های کنار هال گذاشتم. موهای طلایی رنگم رو شونه کردم. توی آیینه لبخندی به پوست روشن و چشم های طوسی و درشتم زدم به آشپزخونه رفتم. توی استکان کمر باریک قدیمی چای ریختم رو به پنجره ایستادم و به حیاط چشم دوختم. خسرو سرش رو بین دستاش گرفته بود و کنار حوض نشسته بود. مریم و خسرو عاشق هم دیگه بودن ولی مریم سازش بلد نبود. شاید هم حق داشت…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بوک لند " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.